هاهااااا باختی! پاشو ظرفارو بشور!»
پاهایم را روی مبل میاندازم و آنقدر به پهلویش فشار میآورم که مجبور به بلند شدن شود. دستۀ کنسول را روی مبل کناری میاندازد، از جایش بلند میشود و انگشت اشارۀ تهدیدآمیزش را به سمتم میگیرد: فردا میبرمت! حالا میبینی!»
جوابش را با زبان درازی میدهم و با سر به ظروف نشسته اشاره میکنم. غرولندکنان به سمت سینک ظرفشویی میرود و من هم سعی میکنم یک دست دیگر بازی کنم، اما بدون او اصلا کیف نمیدهد. دسته را همانجا رها میکنم و به سمتش میروم: من امشب ظرفهارو تقبل میکنم، به یک شرط.» سرش را بالا میآورد و گل از گلش میشکفد، و بدون اینکه منتظر شرط من باشد، شروع به باز کردن پیشبند میکند. میخواهم بگویم که چون در باز کردن پیشبند عجله کرده، پس شرط و پاداشی در کار نخواهد بود و باید به کارش ادامه دهد، مثل این سنسیها (اساتید نینجا) که وقتی شاگردشان دستش را برای دریافت شمشیرش دراز میکند، عصبانی میشوند که چرا شاگرد صبور نبوده تا شمشیر به او تقدیم شود و حالا باید مدتی ریاضت بکشد و به سفر تهذیب نفس برود.
اما میدانم که او کلا میانهای با این گونه تنبیهات و مهمتر از آن، با صبوری ندارد؛ پس سریعتر شرطم را مطرح میکنم: باید اینجا بنشینی و برام ساز بزنی، هیچگونه بهانهای هم پذیرفته نیست.» شانه بالا میاندازد و به سمت اتاق میرود تا سازش را بیاورد. هروقت از ساز زدن طفره میرود، او را در شرایط بدتری قرار میدهم تا مجبور به موافقت شود و جالب اینجاست که هربار هم گول میخورد. اصلاً باید این ساز زدنهای هر شبه را در شروط ضمن عقدمان جا میدادم تا نتواند در برود.
ساعتی بعد، هر کداممان کلهمان را توی مانیتور فرو کردهایم؛ او پروژۀ جدیدش را ران میکند و من هم پروژۀ خودم را که قرار است به زودی اجرایی شود، چک میکنم. استرس دارم . باید فردا قبل از سرکشی به ساختمان پروژه، به کارگاه خودم هم سری بزنم. قدم زدن در کارگاهم، همیشه حالم را خوب میکند؛ بر خلاف پروژههای ساختمانی که تماماً پر از استرسند، اینجا، بین این آدمها همیشه آرامش دارم. میدانید، اینکه حس میکنم "واقعا" کاری انجام دادهام و خانوادههایی از قِبل اینکار، به نانی میرسند، قلبم را خوشحال میکند.
اوایل، او هم مثل پدرم، با این ایده موافق نبود. میگفت هدر دادن هزینه و انرژی است و اگر نشود چه؟ اصلا مگر میتوانی؟
اما توانستم، و حس مادری به این کارگاه دارم. حتی او هم دوستش دارد و گاهی همراه من به آنجا میآید. حالا دیگر نفیسه را درک میکنم که میگفت انگار سایه دخترمان است.
آها! از سایه بگویم. اوضاعش خوب است، حسابی شناخته شده و گره از کار خیلیها باز کرده و همچنان میکند. من هم علاوه بر کارگاهم که به طور رسمی با سایه همکاری دارد، خودم هم گاهی اگر کمکی از دستم بربیاید دریغ نمیکنم.
از زندگی خودمان بگویم. بلاخره خانهمان را ساختیم و خودمان رنگش کردیم و ساخت و طراحی مبلمان و میز و صندلیهایش را با کمک دوستی، به سرانجام رساندیم، و حالا همه چیز مال خودمان و از خودمان است. او گاهی به شوخی میگوید: تو اگر میتوانستی، ماشینمان را هم خودت میساختی.»
راست میگوید. من واقعا از هیچ چیز به اندازۀ ساختن لذت نمیبرم و خوشحالم که او با اینکه خیلی این علاقهام به خلاقیت و ساخت را درک نمیکند، اما به آن احترام میگذارد. مثل من که علاقۀ او به همهههه نوع خوردنی را درک نمیکنم، اما به آن احترام میگذارم.
روز بعد، روی یک صندلی در کارگاه نشسته نشستهام و به پنج سال قبل فکر میکنم، زمانی که این نامه را به خود الانم نوشتم چون سه سال قبل از آن،
این نامه را به پنج سال بعدم نوشته بودم و کلا متوجهید که من به عدد 5 خیلی علاقه دارم.
با تشکر به
لیلا جانِ جانان بابت دعوت،
و
آقا رامین بابت راهاندازی این بازی.
بودنتان مستدام رفقا!
من همیشه از ت تنفر داشتم و هیچوقت واردش نشدم. هیچوقت طرفدار گروه یا حزبی نبودم و موقع انتخابات شعار ندادم.
اما میدونید، ایران در حق یه نفر بد کرده و هرچی هم بلا سرش میاد به خاطر همونه.
همون آدمی که چند سال پیش اومد کاندید ریاست جمهوری شد، و هرکسی از سمت خودش یه جوری از حضورش استفادۀ ابزاری کرد. یه سریا هر عقدهای که در هر زمینهای داشتن ریختن بیرون و به اسم اون تموم شد. یه سریا هر گند و کثافتی که تونستن زدن و کشتن و حق ضایع کردن و نهایتاً انگشت اتهامشونو به سمت اون گرفتن و گفتن جاسوس و فتنهگره.
اون آدم متهم و محصور شد و سالها با سختی زندگی کرد، شکسته و پیر شد در حالی که افرادی که مسبب تمام اون اتفاقا بودن راست راست دارن راه میرن و کیف دنیا رو میکنن.
دیشب عکساشو که به مناسبت زادروزش تو کانالا پخش میشد دیدم و گریهم گرفت. من هیچوقت طرفدار اون یا هیچ تمدار دیگهای نبودم و نیستم، اما مردم ایران به این آدم بد کردن و تاوانشو میدن
#کانال
مقولهای به اسم حیا در فرهنگ کشور ما، باعث شده که از بعضی چیزها در محیط خانه و مدرسه و کلا جامعه، هیچ بحثی به میان نیاید؛ در حالی که گاهی بیاطلاعی از آن مسائل و خطرات ناشی از آن و تاثیرات روحی و جسمی که بر آن فرد میگذارد، از اینکه برچسب بیحیایی بخورد صد و بلکه هزار پله بدتر است.
البته منظور من در اینجا صرفا مباحث جنسی نیست، اما یاد حرف دوستی افتادم که گفته بود کتاب دیگری جایگزین کتاب "تنظیم خانواده" در دانشگاه شده است، و کتاب جدید صرفا به موضوعاتی نظیر اینکه زن و شوهر باید خوش اخلاق باشند و وظایفشان را انجام دهند اکتفا کرده و خبری از آموزههای کتاب سابق نیست؛ کتابی که با اینکه کامل نیست، اما شاید بتوان آن را تنها منبعی دانست که به طور رسمی اطلاعات هرچند محدودی در رابطه با این موضوع در اختیار مردم _صرف نظر از تجرد و تاهلشان_ قرار میدهد. چون عموما دورهها و کلاسهایی برای افراد متاهل برگزار میشود، اما هرگز به نوجوانان یا افراد مجرد که بیشتر در معرض آسیبهای جنسی هستند آموزشی داده نمیشود و باید در خلوت خودشان با مشکلاتشان دست و پنجه نرم کنند؛ علی الخصوص نوجوانان که آسیب پذیرتر و بیشتر مستعد افسردگی هستند و ممکن است به خاطر برداشت غلط از تغییرات طبیعی بدن و مشکل پنداری آنها، روز به روز گوشهگیرتر شوند.
معمولا در جواب اینکه چرا چنین برنامههایی در کشور ما جدی گرفته نمیشود، میفرمایند که "نمیخواهیم رویمان به روی بچهها باز شود یا آنهایی که نمیدانند کنجکاویشان برانگیخته شود"
این تفکر متعلق به زمانی است که ارتباطات و دسترسیها انقدر گسترده نبود ، و این جوابِ کاملا واقعی که تا به حال از چند نفر شنیدهام، حاکی از آن است که حتی مدعیان جمع هم نمیدانند "آموزش درست" چیست و چطور باید با یک نوجوان صحبت کرد؛ و نتیجه آن میشود که همان بچهای که فکر میکنید "نمی داند و نمیخواهید کنجکاویاش برانگیخته شود" از مدتها قبل به چیزهایی نظیر وگرافی پناه برده و در ذهنش اینگونه نقش بسته که واقعیت همین چیزهایی است که میبیند، و باید اینطور باشد؛ آدمها باید اینطور باشند و حتی در سنین بالاتر هم شرایط ظاهری آنچنانی برای شریک زندگیاش درنظر میگیرد.
اینکه ن و دختران جامعهی ما، شبیه استارها همه جایشان عملی و پروتز است، اینکه لباسهایی که میپوشند آنقدر تنگ است که خودشان هم احساس ناراحتی دارند، اینکه آرایش روزانهشان مثل آرایش عروس است، اینکه همه کاری میکنند تا به چشم شریکشان بیایند احتمالا از یک جایی آب میخورد. یک جایی که حتی اگر انکارش کنیم، حتی اگر بر رویش سرپوش بگذاریم و تظاهر کنیم وجود ندارد، بلاخره از یک جایی بیرون میزند.
گرچه فقط بحث ظاهر نیست، تابو کردن برخی مسائل، باعث رواج دروغگویی و پنهانکاری میشود و ممکن است یک نوجوان به این دلیل که "اگر خانوادهاش بفهمند پوست از سرش میکنند" مسالهی مهمی را از آنها مخفی کند و در خطر بیوفتد. این مورد گسترهی بسیار وسیعی دارد، از خطراتی که به واسطهی دیگران او را تهدید میکند گرفته، تا مواجهه با یک مشکل جسمی که حرف زدن از آن بیحیایی محسوب میشود اما روز به روز بدتر میشود و به جایی میرسد که دیگر راه درمانی ندارد. حتی اگر اتفاقی هم برایش نیوفتد، آن روحیهی دروغگویی و پنهانکاری تا بزرگسالی در اخلاقیاتش خواهد ماند.
نمیدانم آدمهایی که این وظیفه به عهدهشان است چه برنامهای دارند، یا اصلا دغدغهای در این باره دارند یا نه، اما به نظرم اگر بتوانند جوابهای درستی برای برخی سوالات داشته باشند، شاید اوضاع کمی بهتر شود. با قایم کردن و سرپوش گذاشتن و پاک کردن صورت مساله، چیزی حل نمیشود؛ و مشکلات سال 1397 شمسی و 2019 میلادی را هم نمیشود به روش مشکلات قرون وسطی حل کرد. حرفم نیست که ما هم دنبال روی کشورهای اروپایی و آمریکایی که از آن ور بام افتادهاند باشیم، اما امیدوارم اتفاقی بیوفتد و افراد جامعه طوری تربیت شوند که به جای نگرانی و دغدغه داشتن برای مسائل طبیعی، به رشد شخصیتی و اخلاقی توجه کنند و راه دروغگویی و دورویی را در پیش نگیرند.
این پست
از نظر من باید یک رشته با نام "روانشناسی صندلی" ایجاد شده، و در آن تاثیرات صندلی بر آدمها مطالعه و بررسی شود. باید فهمید یک صندلی با آدم چه کار میکند که باعث میشود دست به کارهایی بزند که در حالت عادی فکر آن هم از سرشان نمیگذرد؛ چه اتفاقی میافتد که یک آدم با دیدن "صندلی" خالی مترو، تمام پرستیژ شهر نشینیاش را فراموش کرده، به اصل خود برگشته و به سوی آن حملهور میشود، چه اتفاقی میافتد که یه کارمند زیرآب رفیق چندسالهاش را میزند تا به "صندلی" او برسد، این "صندلی با آدم چه میکند که برای رسیدن به آن دروغها میگوید و خونها میریزد و حقها ضایع میکند، و تمام صندلیهای دیگر که تاثیرات شگرفی روی آدمها میگذارد و آنها را طوری عوض میکند که حتی دیگر مادر خودشان هم آنها را نمیشناسد.
خیلی عجیب است که ما با علم بر اینکه یک ماشین، یک صندلی، یک پول کاغذی، و چیزهایی از این دست به راحتی از خود بیخودمان میکند، باز هم این را در خودمان میبینیم که بادی به غبغب بیاندازیم و بگوییم انسان اشرف مخلوقات است.
از هیچکس و هیچچیز متنفر نباش، چون دست روزگار آن آدم را صاااف میآورد و میگذارد وسط زندگیت، یا یکهو خودت را میبینی که مسیر هر روزت شده خط زرد مترو، که از همان اوایل دانشجویی که مجبور بودی برای خرید وسایل طراحی از میدان انقلاب از آن استفاده کنی، حس انزجاری نسبت به ایستگاه دروازه دولت و آن خط داشتی.
بدتر از آن وقتی است که نیمی از زندگیات از کسی متنفر بودی و یک آن به خودت میآیی و میبینی داری شبیهش میشوی.
#نه_به_تنفر
میدانم جملهی جدیدی نیست و یک پست درمیان آن را در اینجا میبینید، اما یک کار جدید را شروع کردهام. گرچه خود کار تماماً جدید نیست و در زمینهای فعالیت میکنم که مدتی است شروع کردهام، اما محیط و مدل افراد کاملا متفاوت است.
بگذریم. محل کار جدیدم مرکز شهر است و هرروز باید با مترو تردد کنم، و به علت ساعت کار طولانی و کار مداوم با کامپیوتر، معمولا در هنگام رفت و برگشت بسیار خسته و درحال چرت زدنم. در مسیر برگشت تقریبا هرگز جا برای نشستن نیست، و معمولا همانطور ایستاده چشمانم را میبندم.
دیروز هنگام برگشت، آنقدر خسته بودم که حتی نمیتوانستم سرپا بایستم، چه رسد به اینکه بخواهم چشم روی هم بگذارم. سرم را به میله تکیه داده بودم که خانمی از مسافرین از جایش بلند شد و گفت هرکه خستهتر است میتواند بنشیند. خانمها به هم نگاه کردند، مسلما هرکسی خودش را لایق آن جایگاه میدانست، اما شاید میخواست مطمئن شود که شخص سالمند یا بیمار یا بارداری در جمع وجود ندارد.
در خلال مکث خانمها، خانمی از سوی دیگر واگن خودش را به جای خالی رساند و گفت نمیشینید؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، خودش را بین دو خانم نشسته جا داد.
آن خانم فاتح خوشحال، ظاهرا در جریان مکالمات نبود؛ اما دیده بود که آن خانم از جایش بلند شده و سرپا ایستاده است. محض خاطر اینکه چیزی گفته باشد، با یک لبخند بزرگ گفت: نشسته بودید حالا».
در اینجا خانم ایستاده جملات بسیار مهمی را برزبان آورد که از نظر من باید با طلا بالای هرکدام از صندلیهای مترو بنویسند.
ایشان فرمود: صندلی مترو جزو اموال شخصی” من که نیست؛ درحد رفع خستگی، نشستم.»
متوجهید؟ آدمهایی هم وجود دارند که به صندلی مترو به چشم یک چیز موقت برای رفع خستگی نگاه میکنند و نه آیرن ترون، یا کلا چیزی که وقتی به دستش میآورند با یک لبخند فاتحانه رویش بنشینند و تا آخر خط هم رهایش نکنند.
خود من در زمان دانشجویی اول خط یک سوار میشدم و تا آخر خط که دانشگاهم بود میخوابیدم ، نقاشی میکشیدم و کتاب میخواندم، اما واقعا صندلی مترو مال من” نیست که روی آن پهن شوم و هرکاری که دلم میخواهد انجام بدهم، جزو اموال عمومی است و دیگران هم به اندازهی من حق استفاده از آن را دارند.
در کل کاش این ذهنیت دیگی که برای من نجوشه.” را در خودمان کمرنگ کنیم و کمتر خودخواه باشیم. در مملکتی که آدمهایش همدیگر را دوست ندارند، سعی کنیم به زعم خودمان تغییری ایجاد کنیم. یک لحظه فکر کنیم آدمی که جلوی ما ایستاده، ممکن است به اندازهی ما _بلکه هم بیشتر_ خسته باشد، و حتی 5 دقیقه نشستن، حال یک نفر را کمی بهتر کند. از صندلیها به قدر رفع خستگی استفاده کنیم و سعی کنیم حداقل سهم خودمان را در فرهنگسازی این موضوع داشته باشیم.
چند روزی است که درگیر پیدا کردن اسم برای پیج کارهای دستی هستم و در این راستا، از چند تن از دوستانی که با دنیاهای فانتزی آشنایی دارند کمک خواستم، یکی از دوستان اسمی گفت که اشارهای به دلتورا داشت و من پرت شدم به 12،13 سال پیش.
راهنمایی که بودم، مدرسهمان کتابخانهی درست حسابی نداشت. تعدادمان خیلی کم بود و بچهها خیلی از کتابخوانی استقبال نمیکردند، بنابراین مدرسه ومی نمیدید کتابها را تقویت کند یا کسی را به عنوان مسئول استخدام کند، یا حتی جایی را به آن اختصاص بدهد و کتابخانهی ما، محدود میشد به یک قفسهی سرتاسری در یکی از دیوارهای نمازخانه، که بیشتر کتابهایش را هم کتب مذهبی تشکیل میدادند. درِ همان اتاق هم عموماً قفل بود چون بچهها به نماز خواندن هم تمایل نداشتند و اگر کسی میخواست نماز بخواند، باید کلید را از خانم ناظم میگرفت و بعد از تمام شدن کارش، آن را بر میگرداند.
در مورد کتابها چیزی نمیگفتند، چند بار خواستم بپرسم که میتوانم از آنها استفاده کنم؟ اما راستش حس استرسی که کش رفتن کتاب و بیوقفه خواندن و تمام کردن آن طی یکی دو روز به من میداد را دوست داشتم و نمیخواستم با یک اجازه، آن را از دست بدهم. یکی از کتابهایی که از آن زیرزمین کش رفتم و با ولع خواندم، سه گانهی "در جستجوی دلتورا" بود. اوایل که هنوز بردن کتابها به ذهنم نرسیده بود یا شاید جراتش را نداشتم، هر روز در همان ساعت نماز که وقت بود، چند صفحه از کتاب را میخواندم و دوباره فردا.
یک چشمم به صفحات کتاب بود و یک چشمم به پنجرهی کوچک زیرزمین، که یک نفر بیهوا نیاید و مچم را بگیرد. فکرش را بکنید. آدم یاد قرون وسطی میافتد که کتاب خوندن جرم بود و آدمها باید در پستوهای خانهشان کتاب میخواندند. گاهی اوقات در حین کتاب خواندن، تخیلم به کار میافتاد و خودم را در آن دوره و شرایط تصور میکردم، در حالی که کتاب به دست، در زیرزمین تاریک و نمور خانهام می لرزیدم و با انگشتان سرد و لرزان، کتاب را ورق میزدم. بعد ناگهان چند تن از ماموران حکومتی نا غافل به خانهام حمله میکردند و بعد از کشف زیرزمین و کتابخانهی مخفیام، من را کشان کشان نزد پادشاه میبردند و او در آستانه ی اعدام کردنم، نظرش عوض میشد و یک شغل سخت به من واگذار میکرد. مثلاً باید تمام بخاریها و کورهها و اجاقها را تمیز میکردم یا نظافت اسطبل را به عهدهام میگذاشتند. صبح تا شب سخت کار میکردم و یک غذای بخور و نمیری جلویم میگذاشتند که معمولا ته ماندهی غذاهای وعدهی قبل بود و کلی پشه و مگس رویش نشسته بود. در اینجا عموماً با احساس تهوع یا صدای پا به خودم میآمدم و یادم میافتاد که نیم ساعت است اینجا نشستهام و احتمالا کلاسم هم شروع شده است.
وقتهایی که زینب هم همراه من برای نماز خواندن به زیرزمین میآمد را دوست نداشتم. نمیتوانستم خیالبافی کنم چون مادرم همیشه میگفت وقتی در حال خیالبافی هستی، دهانت باز میماند و شبیه دیوانهها میشوی؛ و خب اصلاً دلم نمیخواست زینب من را در آن حالات ببیند. و اینکه معمولاً کارمان به حرف زدن میکشید و دیگر کتاب هم نمیشد خواند.
یکبار در میان تخیلاتم، دختری را خلق کرده بودم که به جای خون، در رگهایش طلا جاری بود. نامادریاش هر روز به بهانهای او را کتک میزد و زخمی میکرد تا کمی طلا جمع کند و به مرور، به ثروتمندترین آدم شهر تبدیل شد. در حالی که دخترک روز به روز ضعیفتر میشد. دختر از عادی نبودنش خبر نداشت، تا اینکه یک روز در میدان شهر زمین خورد و زمانی که از جایش بلند شد، مردم دور او جمع شدند و با شگفتی، آرنج و گونهی زراندود او را بررسی کردند. دخترک فردای آن روز پیش جادوگر شهر رفت و از او خواست چیزی به او بدهد تا مانند بقیه شود. به محض اینکه دخترک معجون را سرکشید، نه تنها طلای درون رگهایش، بلکه تمام طلاهایی که نامادریاش انبار کرده بود، گردنبند و انگشتر و هرچیزی که از آن طلا ساخته شده بود مبدل به خون شد، خونی که هیچ چیزی نمیتوانست آن را پاک کند.
دخترک به خانه رفت، اما زیاد دوام نیاورد و روز بعد جان سپرد. نامادری ماند و دستهایی که تا ابد به خون دخترک آلوده شده بود.
این داستان را هرگز جایی ننوشتم، اصلا نمیدانم چطور یادم آمد. تنها چیزی که از آن به خاطر داشتم این بود که مدت زیادی به دنبال اسم برای داستان بودم که اسم مناسبی پیدا نکردم و داستان هم کمکم فراموش شد. این مورد یکی از نمونه های بارز این است که من حتی از دوران طفولیت هم همواره مشکل انتخاب اسم داشتم و اینکه چرا به نظرم نرسید که آن دختر، میتوانست از اهالی خورشید باشد (چیزی شبیه داستان پرنسس کاگویا) و آن را پرورش بدهم؟
بله بچهها. به این دلیل که در همان مرحلهی انتخاب اسم ماندم و مردم. مثل همیشه، گیر کردن در فرع موضوع و جزئیات.
کاش آن جادوگر چیزی هم برای من داشت، کاش حداقل این بار را تسلیم فرعیات نشوم
میدانید، به نظر من یکی از نیازهای بشر این است که یک چیزی برای خودش داشته باشد؛ یک چیزی که خودش خالق آن باشد و جوانه زدن و رشدش را با چشم خود ببیند. برای ی این حس، یک نفر بچه دار میشود، یک نفر دیگر شرکت تاسیس میکند یا مغازه میخرد و پرورش گیاه راه میاندازد و بلاخره یک طوری یک راهی پیدا میکند.
این یکی از سوالاتی است که من هر روز خدا دارم از خودم میپرسم: آن چیز خاص که من دلم می خواهد داشته باشم چیست؟
سالهاست که چیزهای مختلفی را امتحان کردهام و هربار با نگاه that's it! تا جایی پیش رفتهام و به دلیلی رهایش کردهام.
حالا چند ماهی است که یک کار جدید را شروع کردم، اما این روزها دوباره با همان مسالهی تهوع آور همیشگی روبرو هستم: پروژهای را با ذوق و شوق شروع میکنم، کلی وقت و تلاش و هزینه پای آن صرف میکنم و درست در یک قدمی لانچ پروژه یا به موفقیت رسیدنش، یک حس حماقت بیانتها برم مستولی میشود که: "خب که چی اصلا؟"
در ابتدای کار، فکر میکردم این بار فرق میکند. یعنی هر بار فکر میکردم که این بار فرق میکند، اما خب.
دارم فکر میکنم که این چیزی که من برداشت دیگری از آن دارم، در واقع "ترس" است. بیشتر آدمها، در آستانهی باز کردن یک در که به جایی ناشناخته راه دارد، دچار ترس و وحشت میشوند و خب برای من که تا چند سال پیش حتی تلفن غریبه را هم جواب نمیدادم این حالات خیلی غافلگیر کننده نیست.
گرچه من همیشه آن را با نقاب "نا امیدی" و "کافی نبودن" میدیدم و ماهیت اصلیاش برایم روشن نبود، اما دیروز که داشتم به زمانبندی نگاه میکردم و صدای "خب که چی؟" در سرم میچرخید، به آن صدا جواب دادم: "خب که هیچی! مگر همه چیز باید ته داشته باشد؟ حتی اگر کل این قضیه با شکست هم مواجه شود، اتفاق خاصی نمیافتد."
البته این حرف بسیار بزرگتر از من است، چون خودم را میشناسم و میدانم که گاهی فقط با یک تمسخر کوچک از یک شخص خاص، چقدر غصه خوردهام و میخواستهام همه چیز را بیخیال شوم.
متاسفانه من در مورد چیزهایی که خلق میکنم بسیار حساسم. خواه یک کارِ دستی باشد، یا یک غذا. با اینکه از آشپزی تقریبا متنفرم و دستپختم [تعارف که نداریم] افتضاح است، اما کسی در خانه جرات ندارد از غذایی که من میپزم ایراد بگیرد. البته خود همین هم جای بحث دارد، چون حس میکنم آدم وقتی در یک زمینه به خودش مطمئن باشد و اعتماد به نفس داشته باشد، کمتر از تمسخر دیگران ناراحت میشود و وقتی فکرش را میکنم می بینم وقتی که در زمینههایی که به آنها تسلط دارم از من نقد میشود، راحتتر میپذیرم تا وقتی که کسی از دستپختم یا فیلمی که ساختهام ایراد میگیرد.
خب این کاری که قصد شروعش را دارم هم برایم جدید است و آنقدرها درش اعتماد به نفس ندارم، برای همین احساس ترس و اضطراب در قالب "خب که چی؟" رهایم نمیکنند. احساس میکنم یک چیزهایی را نمیبینم یا از دستم در میروند یا اطلاعات کافی دربارهشان ندارم. به سراغ کسب اطلاعات میروم و چیزهایی که پیدا میکنم عموما من را بیش از پیش میترسانند و فکر میکنم در حد و اندازهی فلان کار نیستم یا کاش همانطور در بیاطلاعی و حماقت خودم غلت میزدم و خوشحال بودم.
خلاصه این روزها به کسی احتیاج دارم که لولهی تفنگ را پس سرم بگذارد و بگوید: "راه بیوفت. اگر برگردی شلیک میکنم"
سال 97 دیشب تمام شد؛ و ما در حالی سال جدید را شروع کردیم که پدر بزرگ و مادربزرگ پدری و عمهها در کنارمان بودند. فکر میکنم اولین سالی بود که در کنار اقوام تحویلش کردیم و تا جایی که ذهنم یاری میکند، هرسال در خانۀ خودمان بودیم چون والدین معتقدند که آدم باید لحظۀ سال تحویل، یا در خانهاش باشد و یا یک مکان مذهبی مانند حرم امامان و امامزادگان؛ بنابراین گاهی پیش میآمد که ما در خانه میماندیم و پدر تنها به پابوس فلان امامزاده میرفت و من ته دلم ناراحت میشدم و دلم میخواست ماندن کنار ما را ترجیح میداد.
دیشب ما همگی در کنار هم بودیم؛ یک خانوادۀ بزرگ و خوشحال، و من باز هم ته دلم میخواستم آنجا نباشم. نق میزدم و جفتک میانداختم و هر یک ساعت یکبار در گوش بابا میگفتم: یعنی واقعا میخواهیم تا ساعت یک و بیست و هشت دقیقه اینجا بمانیم؟؟»
هرچقدر هم به ساعت تحویل سال نزدیکتر میشدیم، من عنقتر میشدم. یار هم بیدار مانده بود به انتظار تحویل سال، و ناچاراً داشت غرهای من را بابت به هیچجا نرسیدن و موفقیت کسب نکردن و مزخرف بودن سالی که گذشت و مشکلات کشور که آرزوهایم را پرپر کردهاند تحمل میکرد. طفلی نمیدانست که باید در این شرایط چه کار کند. اعتراف میکنم که حتی خودم هم نمیدانم. شعری فرستاد با این مضمون که باید تلاش کرد و صبر پیشه کرد و همان، ضامن انفجار نارنجک من را کشید. عذر خواستم و گفتم حالم خوب نیست، و سعی کردم تا لحظۀ سال تحویل دیگر با کسی حرف نزنم. فکر کردم این کنار هم بودن، یک موهبتی است که شاید دیگر نصیبم نشود، شاید زبانم لال.اما انقدر غم بیخ گلویم را چسبیده بود که تاب تحمل هیچ جمعی را نداشتم.
سال 97، سال عجیبی بود. نمیتوانم بگویم دوستش داشتم. شاید تنها اتفاق خوبش، آشنا شدن با سایه بود و یار، و چند تا دوست گرانقدر و شروع زبان فرانسوی و دورانی که چیزهای بتنی میساختم. راستش را بخواهید، به جز اینها، دیگر نقطۀ روشنی در این سال نمیبینم. همچنان کار ثابت و درستی پیدا نکردم و همچنان به هیچکدام از آرزوهایم نرسیدم، همچنان ساده و بیتم و خیلی راحت مغلوب زبانبازیهای افراد میشوم، همچنان هیچ ورزشی را به طور حرفهای دنبال نمیکنم و همچنان هیچ قدمی برای به تحقق رساندن رویایم برنداشتهام. علاوه بر اینکه برای کنکور و نظام مهندسی هم درس نخواندم و قبولیام خیلی بعید است، فیلمهایی که دیدهام و کتابهایی که خواندهام تعدادشان شاید به انگشتان دست نرسد، سفر نرفتم و عمدۀ وقتم را صرف آدمهای اشتباه کردم.
سال 97، به هیچ عنوان سال خوشایندی برایم نبود؛ و حتی وقتی فکرش را میکنم که یک سال از عمرم با"تقریبا هیچ" معاوضه شده است، عصبانی میشوم.حتی چند عادت بد به من اضافه کرد که تمام تلاشهایی که تا الان برای ترکشان کردهام، بینتیجه مانده است.
من از سال 98 توقع زیادی ندارم، همینکه آزارم ندهد، آدمهای اشتباه سر راهم قرار ندهد، و خودم و عزیزانم آرامش و سلامتی داشته باشیم، برایم بس است . رسیدن به آرزوها و پول و باقی چیزها هم بخورد توی سرم.
اما میدانید، آدمیزاد به امید زنده است. تمام اینها را میگویم، ولی هر روز ته دلم امید و آرزوهایی جوانه میزنند و مثل کرم شبتاب روشن میشوند. دلم میخواهد به اتفاقاتی که دوست دارم بیوفتند فکر کنم، حتی اگر امکان رخ دادنشان متمایل به 0 باشد. دوست دارم لباسهای شاد و رنگی بپوشم و رژ زرشکی محبوبم را بزنم. با کاغذ کادوهای خط نوشته، اریگامی درست کنم و شبها با صدای موسیقیهای شاد محبوبم برقصم و ایدههایی که برای انیمیشن دارم در دفترم بنویسم، حتی وقتی میدانم ممکن است هرگز عملی نشوند. دوست دارم استرس روز و روزهای بعد را داشته باشم، در خانه و خیابان، انتظار رسیدن عزیزانم را بکشم و روزی یک نفر را بخندانم. دوست دارم حس زنده بودن کنم.
کاری ندارم که سال 98، وحشی و خونخوار است یا نرم و مهربان، اجازه نمیدهم این چیزهای کوچک را از من بگیرد.
فکر میکنم همان شب کذایی بود. به صفحۀ چت تلگرام خیره شده بودم که نوشته بود: بیا برویم کوه.» پیش خودم گفتم واقعا؟ آخر در این شرایط.
حدود 12 ساعت بعد، وسط مترو ایستاده بودم که یک آن حس کردم دیگر نمیتوانم نفس بکشم. خانم فروشنده روبروی من ایستاده بود و داد میزد: خانمااا شلوارای گیاهی دارم.»
اتفاقات اخیر، مثل تصاویر تلویزیونهای قدیمی در سرم پرپر میکرد و صداها درهم دیزالو میشدند. یادم آمد که مامان دیشب به شوخی گفته بود: اشکالی ندارد، صد و بیست تومان در گلویش گیر کرده بود.» بعد قیافهٔ مشاور را به یاد آوردم وقتی که از اتاقش بیرون آمده بود و کنار میز منشی مثلا داشت برای خودش چای میریخت و منتظر بود که من کارت بکشم. مشاوری که هیچ کمکی نکرده بود و حرفهای خودمان و چیزهایی که از قبل میدانستیم را تحویلمان داده بود. ما کمی دعوا کرده بودیم اما بعد از بیرون آمدن از مطب، درست مثل قبل از وارد شدن به آنجا، گل و بلبل شدیم. نقاب زده بودیم، چون چند دقیقه بعد و در پی نقد کردن مشاور و تصمیم به ویزیت شدن توسط یک مشاور دیگر، باز دعواها شروع شد.
ایستگاه بعد، دروازه دولت»
باید پیاده میشدم . راستش حس میکردم باید مرخصی میگرفتم و در خانه میماندم، اما فکر کردم اینطوری بدتر است. آدم که در خانه میماند. بیشتر فکر و خیال میکند. در محل کار حداقل کمی توی سروکلهٔ هم میزدیم، و اینکه راستش من فکر میکردم که خوبم. فکر میکردم که محکم هستم و این چیزها نمیتواند مرا ضربه فنی کند، اما دیشب تا صبح در خواب و بیداری توی ذهنم دعوا کردم. یاد معصومه افتادم، میگفت حرفها و رفتار آدمها، دقیقا همانطوری است که در سرم اتفاق میافتد. دقیقا با همان شکل و روند، و به خاطر همین گاهی زندگی برایم تکراری و فاقد جذابیت میشود. من؟ هیچوقت این اتفاق برایم نیوفتاده است. انگار که آدمها میدانند چه در سر من میگذرد، و دقیقا رفتار خلاف آن را پیش میگیرند. وقتی حرف غیر منتظرهای میشنوم، به دهان یا دستهای طرف چشم میدوزم و فکر میکنم واقعا چنین چیزی از آن درامده؟ واقعا چنین کاری از آنها بر آمده؟ بعد به چشمهایش نگاه میکنم. واقعا توانسته.؟
هدفون از اول خط روی گوشم بود. میخواستم یک پادکست گوش بدهم اما نمیدانم چه شد که پشیمان شدم. مغزم نیاز به سکوت داشت و هدفون خاموشم، آن را فراهم کرده بود. هنوز جواب قطعیام را اعلام نکرده بودم. نمیخواستم بر اثر عصبانیت، تصمیم عجولانهای بگیرم. تا آخر آن روز هم تا جایی که مجبور نمیشدم، با کسی حتی صحبت روزانه هم نمیکردم و خوشبختانه هیچکس هم کرمش نگرفت تا در مورد آن قضیۀ خاص چیزی بپرسد.
آن شب وسایل کوه را آماده کردم و حدود ساعت 11 بود که دراز کشیدم، ولی تا 3 صبح توی ذهنم دیالوگهایی که در صورت تماس مادرش، باید با او رد و بدل کنم مرور میکردم، و آنقدر درگیر شدم تا خوابم برد . دو سه ساعت بعد از خواب بیدار شدم، آب جوش و صبحانه آماده کردم، اما نتوانستم بیشتر از دو لقمه بخورم. انگار چیز حجیمی در گلویم بود. به دو تکه نانی که گرم کرده بودم نگاه کردم، با سفره آنها را پوشاندم تا خراب نشوند، و راه افتادم.
سلام دوستان
یه موضوع انشا دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیکطور:
- به یاد موندنیترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش.
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده.
فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم میتونید استفاده کنید.
اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده میشه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون میشه.
همینا دیگه.
لطفا بنویسید.
سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.
از خانه بیرون زدم. هوا خنک بود و به جز من و یک آقای میانسال، کسی در خیابان نبود. چوب بامبوی بلندی به همراه داشتم که فکر میکردم چطور میخواهم با آن چوبدستی و بساط دیگری که همراهم بود سوار تاکسی بشوم؟ که کمی بعد خودم را دیدم که دوتا تاکسی با آن شرایط سوار و پیاده شده بودم و آنقدرها که قبلتر به نظرم آمده بود، سخت نبود.
جلوی ساختمان شهرداری ایستادم به انتظار بقیه. من از این محل، به اندازۀ بیست سال از زندگیام، خاطرات بزرگ و کوچک دارم؛ این ساختمان هم که در آن بین برای خودش شخصیتی است. از آن» رفتن، به آن» رفتن، از جلو و کنار و پشت سر»ش رد شدن و هیچگاه وارد»ش نشدن.
گفتند منتظر خورشید باشم؛ اما آنها که این گفتند، خودشان زودتر از خورشید رسیدند. دوستانی که از قبل با آنها آشنایی داشتم را در آغوش کشیدم، و با
دکتر میم آشنا شدم، و بعد همگی منتظر کسی ماندیم که من تابحال او را ندیده بودم. فکر میکنم یک بار پستی از او دیده بودم که من را به وجد آورده بود، دربارۀ نمایش Notre dame de paris نوشته بود [که من هم قبلتر دربارهاش نوشتم]، و اجرای Être prêtre et aimer une femme _شاید هم این پست را در وبلاگ دیگری دیده باشم، درست درخاطرم نیست_ به هرحال بعد از مدتی انتظار، مجبور شدیم آنجا را بدون او ترک کنیم.
قبل از آن، زمانی که منتظر ایستاده بودیم و دربارۀ آتاری دستی بحث میکردیم، خانم میانسالی به ما گوشزد کرد که برای رفتن به آن کوه، باید فلان تاکسی را سوار شویم. آن خانم بعدتر و درمیانۀ مسیر، به من تذکر داد که کاپشنم را دستم نگیرم و تمام تلاشش را کرد تا آن را توی ستون فقرات من فرو کند، و یکبار دیگر هم که ارتفاع تقریبا زیادی از روی شیب گلآلودی به پایین سر خورده بود او را دیدیم، که تیم نجات قدری به یاریاش شتافتند و او را بالا کشیدند.
کمی بعد، وارد پارک جمشیدیه شدیم. درست هفتۀ پیش، او در همینجا و جلوی همین در، کنار من ایستاده بود و زیپ کاپشنش را بالا میکشید؛ درست همانجایی که آن لحظه زیوا ایستاده بود و داشت عینک دودیاش را به چشم میزد. اینکه درست داشتم روی قدمهای هفتۀ قبل قدم میگذاشتم، حس خوبی نبود. خدا خدا میکردم که از مسیر جدیدی برویم که آن روز موفق به کشفش نشده بودیم، عدۀ زیادی سرباز، درست همراه با ما به آنجا رسیده بودند و تصور میکردیم تا سرودشان را بخوانند و عکسهایشان را بگیرند و خودشان را جمع کنند، ما به جای خوبی از مسیر رسیدهایم، اما محاسباتمان درست از آب درنیامد و بخشی از راه را هممسیر شدیم. آنقدر تعدادشان زیاد بود که ته صف را نمیدیدیم، تا چشم کار میکرد یونیفرم و لباس یک شکل بود و بینشان افراد پرچم به دست.
رفیقمان که با آن سربندش شباهت زیادی به حنا دختری در مزرعه پیدا کرده بود، آرام گفت : انگار در لونۀ مورچهها آب ریخته باشند.» خندیدیم و او به سمت صف طویل مذکور رفت تا از بچههای مردم فیلم بگیرد.
بالاتر که رفتیم، به جایی رسیدیم که ظاهرا پشت به آفتاب بود؛ برفهایش هنوز آب نشده بودند اما سرد هم نبود. نمیدانم چرا، اما آن برفها خوشحالم کردند؛ با اینکه در صحبتهای قبلی که اسم برف آمده بود، بغض کرده بودم و حتی فکرهایی دربارۀ نرفتن هم به سرم زده بود، اما جفتپا پریدن وسط این برف، آن هم در هوای گرم حس خوبی داشت.
تقریبا به در پناهگاه رسیده بودیم که آن عضو جامانده را با یک لبخند بزرگ، پشت سرمان دیدیم. قبل از ظهر را به شوخی و خنده و جمعآوری چوب و برپایی چای و مهیا کردن بساط املت گذراندیم . درمرحلۀ پسااملت، به یک بازی کارتی پرداختیم به اسم uno. این کلمه در زبانهای ریشه لاتین [به جز فرانسوی] معنی یک میدهد، و به محض اینکه اسمش را شنیدم، آهنگهای مختلفی که حاوی آن کلمه بودند در سرم پخش شدند. بازی جالبی بود. من بار اولم بود اما برنده شدم. یاد پسر عمهام افتادم که وقتی میدید یک بازی را بلد نیستم، اجازه میداد من برنده شوم و همیشه با جیغ و داد میگفتم که نیازی به ترحم او ندارم. حالا دوسالی میشود که ازدواج کرده و در مهمانیها و مراسم خانوادگی شرکت نمیکند و به طور کلی خبری از او نداریم.
درحال بازی که بودیم، سگها دورهمان کردند. البته کاری که نداشتند، صرفا گرسنه بودند و انگار یاد گرفته بودند که اگر در فلان زمان از روز و در فلانجا یک دسته آدمیزاد دیدید، یعنی جوج را زدهاند و ناهار این جماعت هم از قبل آن تامین است. به سگهای بزرگ نگاه کردم که برای خاطر یک پر چیپس، انگار خودشان را کوچک میکردند؛ انگار در شانشان نبود که جلوی افراد غریبه، این رفتارها را از خودشان نشان بدهند. دلم میخواست به تکتکشان بگویم لعنتی تو سگی. پارس کن. زوزه بکش. قدرتت را نشان بده. از سگیّت افتاده بودند انگار. اما به قیافهٔ مظلوم خورشید که پشت سرم پناه گرفته بود نگاه کردم و خدا را شکر کردم که این سگها وحشی نیستند؛ که البته اگر بودند هیچکداممان سالم نمیماندیم.
هنگام پایین آمدن، حس کردم سرم سبکتر از قبل شده؛ انگار فکر و خیالات زیادی را کف مسیر ریخته و رها کرده بودم. به شب قبل فکر کردم که خودم را با پتو ساندویچ کرده بودم، و شده بودم یک حجمهٔ غم؛ خیال میکردم حالا حالاها از آن حالت رهایی پیدا نکنم. اما در آن زمان و مکان و کنار آن آدمها، خوب بودم، خوشحال بودم و انگار غم و نگرانی و فشار، کیلومترها از من فاصله گرفته بود. همیشه زمانهایی که حالم خوب نیست یا از چیزی ناراحتم، یک مسیر فوقالعاده طولانی را پیاده گز میکنم، آنقدر میروم تا پاهایم دیگر یاری نکنند و وقتی به خانه میرسم، از فرط خستگی بیهوش شوم، اما تا بوده مسیرهای مستقیم بوده و شیب را تجربه نکرده بودم.
فردای آن روز، خوشحال و خندان از خواب عمیق بیدار شدم، دیگر ذرهای عصبانی نبودم و ابرهای تردید از ذهنم کنار رفته بود. میدانستم واقعا چه میخواهم و چرا. تلگرام را باز کردم، متنی برایش نوشتم و از او خداحافظی کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد و گفت هیچگاه بیخیال رویاهایم نشوم.
کاش حداقل به عنوان آخرین یادگاری از او، آن را پشت گوش نیندازم.
سلام دوستان
یه موضوع انشا دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیکطور:
- به یاد موندنیترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش.
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده.
فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه (حدود 15 خط) ، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم میتونید استفاده کنید.
اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده میشه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون میشه.
همینا دیگه.
لطفا بنویسید.
سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.
چند وقتی است که بیان اذیتم میکند. نمیگذارد راحت بیایم و بروم و وبلاگ بخوانم، و هربار بعد از کلی ریفرش کردن، تازه با ناز و ادا یک صفحه باز میکند و باید پشت آدرس هر وبلاگی که باز میکنم https بزنم و تصور کنید من عادت دارم به طور میانگین 20 تا وبلاگ باز کنم و دانه دانه پستهایشان را بخوانم.
خلاصه آنقدر بازی در میآورد که آدم فاز نوشتنش از بین میرود و همان صفحۀ با ناز و ادا باز شده را هم میبندد و به کارهای دیگرش میرسد.
الان که در حال دم کردن چای افطار و فکر کردن به این قضیه بودم، در قوری توی قوری پر از چای و آب جوش افتاد و من چندین دقیقه به شاهکاری که آفریدم زل زده بودم. به طور تکنیکی، در این قوری از دهانۀ آن کمی بزرگتر است و نمیتوانستم درک کنم چطور آن اتفاق افتاده، و برای حل این مسئله راه شاهکارتری را انتخاب کردم. تمام محتویات قوری را در سینک ظرفشویی خالی کردم و در را بیرون آوردم؛ در حالی که شاید با یک چنگال و بدون دور ریختن چای هم میتوانستم این کار را انجام بدهم.
سالها قبل، وقتی به مسالهای برمیخوردم که حل کردنش به عهدۀ من بود، فکر میکردم خب، حالا آدم باهوشها چه کار میکنند؟ اگر بابا بود چه کار میکرد؟ اگر فلانی بود از چه روشی جلو میرفت؟
اما مدتی است که وقتی در خانه اتفاقی خلاف انتظارم میافتد، فکر خاصی نمیکنم. هیچ فکری. انگار هوا در سرم میچرخد و بعد به مکانیکیترین شکل ممکن، آن گند را جمع کرده و به زندگیام ادامه میدهم. مثل راهی که هر روز میروم و فکر نمیکنم ممکن است راههای دیگری وجود داشته باشند. صرفا آن کار را انجام میدهم که تمام شود؛ و این برای من که از به چالش کشیدن خودم لذت میبردم، یک نوع. نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت. شاید این هم از عوارض بالا رفتن سن باشد. آدم دیگر حوصلۀ درگیری ذهنی با چیزهای کوچک را ندارد. در دنیای آدم بزرگها دیگر مهم نیست تو چه میخواهی. مهم این است که کار انجام شود. در دورههایی شرکت میکنی که به تو میگویند مشتری چه میخواهد و باید برای تشخیص پرسونای اقشار مختلف چه کارهایی انجام بدهی. حتی اگر اول آنطور که دوست داشتی و با دل خودت شروع کردی، از یک جایی به بعد همه مهمند جز تو. حتی اصغر آقای بقال هم یک نوع پرسونا دارد و باید در نظر گرفته شود. بعد وارد جو بزرگتری میشوی و حقیقتاً به این نتیجه میرسی که بین چندصد هزار میلیارد آدم، تو واقعا اهمیتی نداری و آنجاست که در قوری را توی آب جوش و چای غوطهور میکنی و چند ثانیه بعد متوجه آن میشوی؛ و بعد از یک روشی برای حل مساله استفاده میکنی که اگر کسی شاهد آن بود، به طور کامل از تو قطع امید میکرد.
در اینجا منظورم این نیست که یک آدم ابدا اهمیتی نداشته باشد؛ بهرحال هر کسی برای خودش و خانواده و دوستانش اهمیت دارد، اما نظر و سبک شخصی آن آدم، فقط در همان جمع مهم است و نمیتواند در کار هم از سلیقۀ شخصیاش استفاده کند، حداقل تا وقتی مدیری، وزیری چیزی نباشد. که در صورت مدیر بودن هم باز سلیقۀ شخصی آنقدرها ملاک نیست و برای رسیدن به موفقیت، باید سلیقۀ جمعی را در نظر گرفت.
در نهایت اینکه حرفهایم را زیاد جدی نگیرید. این پریشان نویسیها، نتیجۀ تلاش برای آداپته شدن یک آدم نیمه اجتماعی با شرایط جدید است. سیمهایش اتصالی کرده و دستورات مغزیاش باهم قاطی شدهاند. اگر این روزها او را جایی ملاقات کردید، یک شوک الکتریکی میتواند کمک کننده باشد.
+پست قبل را همچنان دریابید :|
پدر و مادرمان، تا یک دورهای پدر و مادر ما هستند، و از یک سنی به بعد، ما پدر و مادرِ پدر و مادرمان میشویم.
باید مدام حواسمان باشد که زیاد قند و چربی نخورند، روزه نگیرند، با آن پادرد و کمردردشان کار سنگین نکنند، به جان خانه نیوفتند، و از ساعت قرصهایشان نگذرد. بهانه که میگیرند، آرامشان کنیم و لجبازیهایشان را نادیده بگیریم. ما با هر آخ»ای که میگویند، هر دندان یا تار مویی که از دست میدهند، مجازات میشویم؛ بابت جوانی که از آنها مکیدیم و حتی حواسمان نبود. آنقدر در دنیای خودمان غرق بودیم که ندیدیم و نفهمیدیم و قدر ندانستیم.
یادمان باشد که آنها برای ما چه کردند. حالا نوبت ماست که خودمان را محک بزنیم.
فکر میکنم سال 2008 بود که عضو فیسبوک شدم. مدتی بود وبلاگ مینوشتم و برایم جالب بود سرویسی راه افتاده که میشود بدون یک کلمه حرف، به نویسندهاش بفهمانی که مطالبش را خواندهای و دوست داشتهای.
بعد میرسیم به آن سالهایی که فیسبوک و در پی آن، لایک» مد شد؛ اصطلاحات و جکهای فیسبوکی همهگیر شد و وقتی چیزی میگفتی که آدمها نمیفهمیدند یا چیزی نداشتند که در جواب بگویند، میگفتند: لایک!
از همان دوران، از فیسبوک و اینستاگرم و هرچیزی که لایک داشت متنفر شدم. از این حجم وسیع خبرهایی که دو ثانیه بعد فراموش میشوند. از اینکه آدمها با رول موس یا انگشت صفحه را بالا پایین میکنند و روی هر چیزی، از پارتی کامی گرفته تا خبر یده شدن بچهٔ سه ساله، یک قلب یا انگشت شصت میگذارند و رد میشوند؛ که این رفتار به مرور زمان بدتر هم شد. درحال حاضر، هر اتفاقی به سرعت نور وایرال میشود، یک عده واکنششان همچنان قلب گذاشتن و عبور کردن است، عدهای هم آن وسط وجدانشان درد میگیرد و آن مطلب را بازنشر یا استوری میکنند، اما کمتر کسی حاضر است کاری بیش از این انجام بدهد و حتی از روی کاناپهای که لم داده یا تختی که دراز کشیده، بلند شود، چه برسد به اینکه بخواهد برود به طور فیزیکی به چیزی اعتراض کند، حتی اگر آن چیز حق خودش باشد. مینشینیم تا برایمان انجام بدهند و حاضر و آماده تقدیممان کنند. گرچه نقد و اعتراض هم بلد نیستیم؛ یا آنقدر طرف را میکوبیم تا له شود، یا آنقدر کوتاه میآییم تا خودمان له شویم.
داستان دختر آبی هم میگذرد، با این نتیجه که پیجهایی که از او طرفداری کردهاند دنبال کننده هایشان بیشتر شده و حالا میتوانند با خیال راحت به فعالیتهای اقتصادی بپردازند، سلبریتیها محبوبتر شدهاند، روشنفکرها افاضۀ فضلشان را کردهاند و خلاصه هرکسی تا هرجایی که دستش رسیده از سر این سفره نانی برداشته، مدتی بعد هم نمایش تمام میشود و همه به خانههایشان میروند. این موضوع هم به مرور فراموش میشود و ما همچنان به دنبال موضوع هیجانانگیز جدید، صفحات را با انگشتمان بالا و پایین میکنیم و نهایت تکانی که به خودمان میدهیم این است که روی کاناپه جابجا میشویم. شاید به این فکر هم نکنیم که اگر هر کدام از ما سهممان را در این جریان انجام داده بودیم، شاید اتفاق دیگری رقم میخورد؛ بهرحال یک نفر نمیتواند بار مسئولیت ۸۰ میلیون نفر آدم را تنهایی به دوش بکشد.
در کشوی سمت چپ میز آینهام، یک جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز هست که تولد ۱۶ سالگیام هدیه گرفتم.
هدیه دهنده، طلیعه هم کلاسی اول دبیرستانم بود که تا اواسط سال دلم میخواست با او دوست شوم چون تنها کسی بود که در آن مدرسهٔ کپکزده و منافق خیز، علایقش شبیه به من بود.
منافقخیز از این جهت که دربین شاگردان آن مدرسه، افراد خیلی کمی پیدا میشدند که خود واقعیشان بودند، و عدهٔ زیادی سرتاپا تظاهر بودند و سعی در این داشتند که پتهٔ همدیگر را روی آب بریزند. مدرسهٔ ما مذهبی و چادر اجباری بود، و عدهای بدون اینکه عقایدشان همسوی مدرسه باشد و صرفا به خاطر سطح علمی مدرسه ثبت نام کرده بودند و هر روز صبح درحال تا کردن چادرشان، از پارتی شب قبل تعریف میکردند. مخاطبینشان، عموما جلوی رویشان این صحبتها را همراهی میکردند و از دوستپسرها و دوردورهای واقعی یا تخیلیشان میگفتند، اما تا فردای آن روز، تمام آن صحبتها توسط همان رفقا» به مدیر و ناظم گزارش داده میشد و خلاصه اتمسفر مدرسه، پر از دورویی و بیاعتمادی واختناق بود.
در این بین، طلیعه از معدود آدمهایی بود که خودش بود. مذهبی نبود، اما کاری هم به کسی نداشت و نه بلف میزد و نه سعی در تحت تاثیر قرار دادن کسی داشت. عشق فیلم بود و به طور کلی از شخصیت جالبش خوشم میآمد. دلم میخواست اتفاقی بیوفتد که بتوانم با او دوست شوم، چون من از آن آدمهای نامرئی بودم که نه کاری به کسی داشتم نه صدایی ایجاد میکردم و نه حتی پیشنهادی به کسی میدادم، در واقع اگر کسی به سمت من نمیآمد، شاید در تمام طول سال تحصیلی، یک جمله هم بینمان رد و بدل نمیشد.
نمیدانم چه شد، اما آن اتفاقی که منتظرش بودم، افتاد و دیالوگهای بینمان هر روز بیشتر میشد. همه را، از جمله مرا به فامیلی صدا میزد، اخلاقش تا حد زیادی پسرانه بود و حتی مرام و توداری و کلا مدل خاصی داشت که در دخترها کمتر دیده میشود. زنگهای تفریح، معمولا توی کلاس میماندیم و راجعبه فیلم و لینکین پارک و فوتبال صحبت میکردیم؛ اما آن روز که هدیه را جلویم گذاشت، حسابی شوکه شدم. اصلا باورم نمیشد که برای این آدم، اینقدر مهم بوده باشم که برایم هدیه بگیرد و فکر میکردم دوستیمان صرفا در حد صحبت برای وقت گذرانی باشد.
دوم دبیرستان، راهمان از هم جدا شد؛ من رشتۀ ریاضی را انتخاب کردم و او در کلاس بغل، انسانی میخواند. دیگر زیاد صحبت نمیکردیم، اما آرامتر شده بود و چشمانش دیگر برق شیطنت نداشت؛ دیگر موهایش را سه سانتی کوتاه نمیکرد و جدیتر شده بود. انگار غمی در دلش بود که اشتیاقش را کمسو کرده بود یا شاید هم، فقط بزرگ شده بود.
من سال بعد از آن، مدرسهام را عوض کردم و دیگر او را ندیدم؛ اما حدود 10 سال پیش پروفایل فیسبوکش را پیدا کردم. عوض شده بود، آنقدر که حتی نتوانستم به او پیام بدهم. سالها گذشت و مدتی است که باز یادش افتادم، اما دیگر نمیتوانم هیچ جای این سرزمین دیجیتال پیدایش کنم.
خواهر کوچکترش را در لینکدین پیدا کردم؛ آن زمان 8،9 سالش بود اما الان مدیر فروش سامسونگ شده. میتوانستم به او هم پیام بدهم تا رابط میان ما باشد، اما باز هم چیزی نگفتم و گذشتم. به فرض اینکه پیدایش هم کردم، اصلا چه بگویم؟ آدم چه حرفی دارد با کسی که 12 سال است او را ندیده، بزند؟ آن هم من، که بیشتر اوقات در مواجهه با آدمهایی که با آنها ارتباط روزانه دارم هم حرف کم میآورم. نهایتا بپرسم این سالها چه میکرده و الان چه میکند و او هم همین سوالات را از من بپرسد و بعد. بعد؟ اگر به من باشد، دیگر حرفی پیدا نمیکنم. نه که تمام این تلاشها در جهت رفع فضولی بوده باشد، حتی میتوانم بگویم اینکه چه کار کرده یا میکند آنقدرها برایم مهم نیست.
راستش، دلم میخواهد به او بگویم که هدیهاش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را هنوز دارم و در کشوی سمت چپ میز آینهام، در کنار چیزهای دوست داشتنیام گذاشتهام. بگویم خیلی وقتها میشود که ناخودآگاه یادش میافتم. بگویم متاسفم که آن سالها از غمش نپرسیدم و دیگر سراغش را نگرفتم. بگویم.
اما اگر اصلا مرا یادش نباشد چه؟ بهرحال 12 سال مدت کمی نیست و همه مثل من درگیر ضبط و ربط خاطراتشان از آدمها نیستند، بعضیها هم _حتی اگر به جا هم بیاورند_ نمیخواهند ارتباطشان را از نو بگیرند و یک آدمی که دیگر شناختی از او ندارند، به زندگیشان راه بدهند. کاش فقط بتوانم به او یک جمله بگویم: هدیهاش، همان جامدادی کم ارتفاع کم عرض دراز را که آن روز صبح پیچیده در کاغذ کادوی بنفش روی میزم گذاشت، هنوز دارم.
دبستانی که اول دبستان درش درس میخواندم، دقیقا دور همان میدانی بود که خانۀ عمو احمد، عموی بزرگ مادرم در آنجا بود. محلۀ نارمک را هم که میدانید، تنها محلۀ میدان میدان تهران است، و اگر کسی جایی بگوید "میدان شصت"، شما میفهمید که منظورش کدام محله است.
یک بقالی هم دور این میدان، و دقیقا روبروی کوچۀ مدرسهمان بود که همهاش منتظر بودم کمی پول دستم بیاید و از این مغازه شاهدانه بخرم، از آن شاهدانههایی که بستهبندی باریک و بلند دارند و درشان با مقوایی مزیّن به عکس فوتبالیستهای آن دوره مانند علی دایی بسته میشد. به طور کلی آن زمانها به بستهبندی های باریک و بلند علاقۀ زیادی داشتند؛ چیپسها هم به صورت بلند و باریک بسته بندی میشدند. شاید مد یا شیک بوده. نمیدانم.
من عاشق شاهدانه بودم، مادرم میگفت مگر سهرهای که شاهدانه میخوری؟
آن زمانها داییام سهره داشت. دو جفت. نوک یکیشان قرمز بود و من دلم میخواست مال من باشد، اما میترسیدم نتوانم از پس نگهداریش بربیایم و بمیرد. موقع غذادادنشان که میشد، کیسۀ شاهدانه را برمیداشتم و به سراغشان میرفتم، گاهی خودم هم ناخنکی میزدم. دایی میگفت به شاهدانههای پرنده دست نزن. پاک نشدهاند. برایت شاهدانۀ خوراکی میگیرم. خودش دوم یا سوم راهنمایی بود. بعد از تعطیل شدن از مدرسه، دنبال من هم میآمد و گاهی با پول تو جیبیاش یا پولی که مادرم داده بود، برای من بستنی یا شاهدانه میخرید.
من عاشق روزهایی بودم که میتوانستم با او به خانۀ مادربزرگ بروم و با پرندهها و حیوانات بازی کنم. هر دو داییام، عاشق نگهداری حیوانات بودند؛ همیشه چندتا مرغ و خروس و گاهی طرقه و بلدرچین توی حیاط میپلکیدند، چندتا پرنده توی قفس از ایوان آویزان بودند و چندباری هم لاکپشت و سمندر و ماهی و مار آبی آوردند که بعد از جیغ و داد خواهرها، مجبور به برگرداندنشان شدند.
بزرگتر که شدند، سرشان به کار و درس و بعد هم دانشگاه گرم شد و دیگر وقت رسیدگی به این چیزهارا نداشتند، بعد هم که خانه را فروختند و آپارتمان نشین شدند. زمانی که خانه فروخته و بعد از مدتی تخریب شد، من تا مدت زیادی افسرده بودم؛ بیشتر خاطرات کودکیام در حیاط آن خانه گذشته بود و آن درخت انجیر قطور توی باغچه، برایم یک سنبل خاص بود، که گفتند موقع تخریب به سختی از ریشه درآمده و من دردم گرفت. انگار بخشی از وجود خودم را کنده بودند.
تمام این خاطرات، زمانی که بستۀ شاهدانه را توی دستم گرفته بودم، از جلوی چشمانم رد شد؛ همان شاهدانه، با همان فرم بستهبندی، اما به قیمت 5000 تومان. تازه عکس علی دایی هم نداشت. شاهدانههای زمان کودکیام، یعنی دقیقا 20 سال پیش، 50 تومان بود. فکر کردم: هر صفر به ازای یک دهه. یک لحظه به نظرم آمد، یک دهه از زندگی یک آدم در برابر یک 0. یک هیچ. شاید اصلا حقیقت همین باشد.
نمیدانم این جمله را کجا و از چه کسی شنیدم، که دنبال کردن وقایعی که آدم کنترلی بر روی آنها ندارد، اعتیادآور است».
این اعتیاد، میتواند در قالب دیدن سریال باشد، خواندن زمان، دنبال کردن وقایع زندگی اشخاص آشنا یا غریبه (از طریق یک آشنای مشترک، یا کانال/پیج شخصی)، یا حتی احوالات مریضی مانند نگاه کردن به پنجرۀ همسایه یا گوش دادن به مکالمات تلفنی دیگران.
آدمیزاد علاقۀ زیادی به در جریان بودن» دارد، حالا اینکه آن جریان به او ربطی داشته باشد یا اصلا دانستنش برایش مفید باشد، اهمیت خاصی ندارد.
در واقع همین نیاز است که رسانهها را به وجود آورده و به مرور زمان و با پیشرفت علوم آدم شناسی، به آنها شکلهای مختلفی داده تا به بهترین شکل بتوانند به این نیاز پاسخ بدهند. با پیشرفت علم و تکنولوژی، حالا ما میتوانیم در مهمانیها، دورهمیها، محل کار و غیره بنشینیم و با ارائۀ مدارک موثق، از ازدواج، طلاق، خیانت و بچهدار شدن آدمهایی صحبت کنیم که در نیمکرۀ دیگری زندگی میکنند و از این در جریان بودن» کیف کنیم.
نمیدانم این جمله را کجا و از چه کسی شنیدم، که دنبال کردن وقایعی که آدم کنترلی بر روی آنها ندارد، اعتیادآور است».
این اعتیاد، میتواند در قالب دیدن سریال باشد، خواندن رمان، دنبال کردن وقایع زندگی اشخاص آشنا یا غریبه (از طریق یک آشنای مشترک، یا کانال/پیج شخصی)، یا حتی احوالات مریضی مانند نگاه کردن به پنجرۀ همسایه یا گوش دادن به مکالمات تلفنی دیگران.
آدمیزاد علاقۀ زیادی به در جریان بودن» دارد، حالا اینکه آن جریان به او ربطی داشته باشد یا اصلا دانستنش برایش مفید باشد، اهمیت خاصی ندارد.
در واقع همین نیاز است که رسانهها را به وجود آورده و به مرور زمان و با پیشرفت علوم آدم شناسی، به آنها شکلهای مختلفی داده تا به بهترین شکل بتوانند به این نیاز پاسخ بدهند. با پیشرفت علم و تکنولوژی، حالا ما میتوانیم در مهمانیها، دورهمیها، محل کار و غیره بنشینیم و با ارائۀ مدارک موثق، از ازدواج، طلاق، خیانت و بچهدار شدن آدمهایی صحبت کنیم که در نیمکرۀ دیگری زندگی میکنند و از این در جریان بودن» کیف کنیم.
بوی دود و سوختگی مدار برقی خانه را پر کرده. کف اتاق نشستهام و به پنجرهای که لحظاتی پیش در تلاش بودم تا درزگیرهایش را جدا کرده و بازش کنم، نگاه میکنم. سرم پر از درد است. تقریبا تمام وسایل برقیمان و حتی آسانسور در اثر تکفاز شدن برق سوختند و صدای انفجار شارژر موبایل درست در کنار گوشم، سرم را و بویش بینیام را پر کرده و هرچه کنار پنجره نفس میکشم، تاثیری ندارد. دستم هم بعد چند بار شستن، همچنان بوی سوختگی میدهد دلم میخواهد پوستش را بکنم.
سابقا هربار شارژر گوشیام را به پریز کنار تختم میزدم، فکر میکردم اگر این به هر دلیلی بترکد یا آتش بگیرد و من خواب باشم چه؟ بعد فکر میکردم چقدر مسخره. آخر شارژر چرا باید بترکد؟ از ترکیدن مایکروویو هم هراس داشتم و آن را بی اساس میدانستم که شکر خدای عزووجل و دولت فخیمه، این مورد هم جلوی چشمم به وقوع پیوست. با ادارهٔ برق تماس گرفتیم و گفتند وسایلتان را لیست کنید تا برایتان تشکیل پرونده بدهیم و این مزخرفاتی که همهمان میدانیم هیچ فایدهای ندارد.
کف اتاق نشستهام و نمیدانم باید چه کار کنم. باید تا فردا یک پروژه تحویل بدهم و هنوز نمیدانم لپتاپم هم سوخته یا نه. خانه را بوی سوختگی پر کرده و احتمالا باید درست کردن دندانم را به تعویق بیندازم. تازه مبلغ زیادی برای سرویس آسانسور پرداخت کرده بودیم و حالا باز. نمیدانم. دیگر انگار هیچ چیز نمیدانم.
مدتها پیش، فیلمی دیدم که در پایان داستان، به مخاطب میگفت تمام اتفاقاتی که شاهدشان بودیم، صرفا ساخته و پرداختۀ ذهن یک پسربچۀ 8 ساله بودند.
امروز به این فکر میکردم که در روزهای اخیر، انقدر مسائل احمقانه با راه حلهای احمقانهتر مطرح شدهاند که آدم شک میکند که نکند من هم دارم در ذهن یک بچه زندگی میکنم؟ یک بچۀ لوس که وقتی که نمیتواند رضایت اطرافیانش را به دست بیاورد، لج میکند و سعی میکند یک چیزی که برایشان مهم است را از آنها بگیرد تا آدم شوند. وگرنه در کجای دنیا وقتی که مردم به چیزی اعتراض میکنند، حکومت میرود و اینترنت را محدود میکند؟ اصلا چطور ممکن است همه چیز از همه نظر انقدر ناجور باشد؟ انگار که موجودی که در سرش زندگی میکنیم، با ما لج باشد مثلا، و حتی انقدر دوستمان ندارد که نمیخواهد رهایمان کند و دارد با زمان خودش را سرگرم میکند.
روی زمین نشستهام و به پنجره نگاه می کنم. چند روز از
این اتفاقات گذشته است، دیگر بوی دود نمیآید.
طی این چند روز اخیر، چند قلم از جهیزیۀ من را از انباری بیرون آوردیم و به قول مامان دست انداختیم. به ادارۀ برق مراجعه کردیم و گفتند بعد از تعمیر وسایل با هزینۀ خودمان، باید رسیدشان را ببریم تا در صورت تشخیص، ٢٠ درصد از خسارتش را پرداخت کنند؛ آن هم اگر، اگرررر صلاح دیدند.
مشکل اساسی در حال حاضر، یخچال است. مواد غذایی را به یخچال همسایه سپردیم و تا حد امکان مایحتاجمان را به صورت روزانه تهیه میکنیم، اما تا کی؟ فکر کردم بهتر است تا قیمتها بالاتر نرفته، فکری به حالش بکنیم. یخچالهای موجود در دیجیکالا را جستجو میکنم و از اینکه نمیتوانم هیچکدامشان را بخرم، از خودم شرمم میگیرد. از اینکه در سن ٢٨سالگی، به اندازه خرید یک یخچال هم پول ندارم. نوجوان که بودم، تصورم از ٣٠ سالگیام، استقلال کامل و خانه و ماشین و شغل خوب بود که از بین اینها، حتی همان شغل را هم ندارم. حس استیصال و بیمصرفی داشتم، مثل آن یک ماهی که بابا ناپدید شده بود و کسی نمیدانست کجاست. پس از مدتی بیخبری، کمکم داشتیم به این اطمینان میرسیدیم که خب، حالا خودمانیم و خودمان. داداشه که دانش آموز بود و کسی که میبایست مسئولیت مالی خانواده را به عهده بگیرد، من بودم. برای هرکاری، هرکجا که بود، رزومه میفرستادم و مصاحبه میرفتم. ترسیده بودم، اما نمیتوانستم از احوالاتم با کسی حرف بزنم. مامان شبانه روز گریه میکرد و نمیخواستم غم و ترس خودم را هم به دردهای او اضافه کنم. بلاخره کاری پیدا کردم که خیلی مناسب من نبود، مسیرش بسیار دور بود و به کاری که باید انجام میدادم هم، ذره ای علاقه نداشتم. در شرف پذیرفتنش بودم که خبری که منتظرش بودیم، رسید.
این بار هم تقریبا همان حس استیصال را داشتم ونمیدانستم باید چه طور شرایط را مدیریت کنم، با این تفاوت که این بار اوضاع از همه نظر فرق میکرد. به بابا دسترسی داشتم و به او را در جریان قضایا گذاشتم.
مامان با صدای شبه نالهای صدایم میزند. آن روزی که برف آمد، سرخود بیرون رفته بود و دوبار زمین خورده بود و نمیتوانست درست راه برود. آب خواست و گفت برای شام یک چیزی درست کنم و پهلو به پهلو شد. از بیرون صدای عربده و بعد شلیک چند تیر آمد و چند دقیقه بعد، جیغ و نفرین یک زن. مامان زیر لب گفت چرا این بلاها سرمان مى آید؟ نکند برایمان دعا نوشتهاند؟»
دلم مىخواست منظورش را نمىفهمیدم. در واقع، به خانوادۀ نامزد سابقم اشاره مىکرد که یکبار گفته بودند در خانهشان یک دعایی دارند که نمیدانم چه کار مىکند، و من فکر کرده بودم چقدر این آدمها ترسناکند.
مدتی بعد، داداشه از دانشگاه آمد و گفت اسلامشهر انگار جنگ شده. همه جا به هم ریخته بود و بانک و کلانتری را آتش زده بودندو زیر لب با لبخند تاریکى گفت حیف که من آن روز آنجا نبودم.
من مىدانم ترسوتر از این حرفاست که کاری بکند، او و همسن و سالهایش، این شلوغیها و جنگ را مثل بازی کامپیوتری میدانند. آنقدر حوصلهشان سر رفته و کمبود هیجان دارند که میخواهند یک بساطی راه بیوفتد، شلوغش کنند و آدرنالین خونشان بالا برود، اما اگر یک تیر واقعی در صد قدمیشان در کنند، در جا خودشان را خیس میکنند و تا خود خانه، هرجا که باشد میدوند.
یک نفر دارد توی کوچه آکاردئون مینوازد و میخواند، صدای خندۀ چند بچه هم آن آوا را همراهی میکند. سرم را بین دستهایم میگیرم. چطور میتوانند در این شرایط بخوانند و بخندند؟ همین چند دقیقه پیش اینجا تیر اندازی شده بود.
مرد داد میزند و چیزی میگوید. انگار زنگ تمام خانهها را زده و هیچکس جوابش را نداده، نمیداند که حتی آیفونهایمان هم سوختهاند و اگر کسی با کسی کار داشته باشد، باید به صاحبخانه زنگ بزند که او به سرایدار زنگ بزند تا برود و در را باز کند، و اگر او نباشد، خودش چندین طبقه با پله پایین برود و این کار را انجام بدهد، چون آسانسور هم نداریم. احساس میکنم داریم در سال 1355 زندگی میکنیم، با این تفاوت که حداقل خانههای آن دوران، با شرایط همخوانی داشت.
نمیدانم. شاید واقعا برایمان دعا نوشتهاند. و نه فقط برای خانوادۀ ما، بلکه یک نفر کل مملکتمان را نفرین کرده که روز خوش نبیند. شاید هم تمام اینها، نتیجۀ آن مرگ بر»ها و بد خواهیهاست که دارد به خودمان برمیگردد.
باران نمنم میآمد و من زیر طاق یکی از خانههای همسایه منتظر ماشینی که بابا گرفته بود، ایستاده بودم. حسابی دیرم شده بود و حس کردم به برنامۀ سورپرایزی که چیده بودیم نمیرسم، و وقتی سوار ماشین شدم و نیم ساعت تمام ته کوچۀ خودمان وسط ترافیک خشک شدیم، دیگر از نرسیدنم مطمئن شدم و پیام دادم که بعدا خودم را میرسانم. مدتی بعد، توی مترو نشسته بودم و تلاش میکردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، اما نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم و از وسط اتفاقات اخیر، به بحث استانداردهای در و دیوار و ساختمانهای مقاوم در برابر حریق بکشانم. کمی بعد، فقط فکر و خیالهای خودم نبود، دستمال کاغذیهای متعدد روی پای دختری که کنارم نشسته بود، باعث میشد صدای گریۀ بیصدایش را توی سرم بشنوم. سرم را کمی به سمت صورتش برگرداندم و همزمان، قطره اشکی روی گونهاش غلطید. نمیدانم چه اتفاقی در من افتاد که دستم را روی شانهاش گذاشتم و او بدون اینکه نگاهم کند، سرش را روی شانهام گذاشت و شروع کرد به های های گریه کردن. سرش را به آرامی نوازش کردم، دو ایستگاه قبل از ایستگاه مقصد من، صورتش را پاک کرد و از جا بلند شد، لبخند کمرنگی به سویم روانه کرد و پیاده شد. دوباره با نگین تماس گرفتم و گفت دیگر دیر شده و نمیتوانند بیشتر برای من صبر کنند؛ آدرس گرفتم و پیاده شدم. به این فکر کردم که کاش با خودم چتر آورده بودم، چون مسیرى که یادداشت کردم، خیلی کوتاه نبود؛ موقع بالا رفتن از پله برقى، به آدمها نگاه کردم تا از خیس بودن لباسهایشان شدت باران را بفهمم، اما کسی خیس نشده بود. پایم را که از ایستگاه بیرون گذاشتم، انگار وارد شهر دیگری شدم. زمین خشکِ خشک بود و تعداد زیادى پلیس ضد شورش، اطراف ایستگاه و تئاتر شهر ایستاده بودند.
حدود یک ربع بعد، پیش بچهها بودم و منتظر بودیم دوستمان از اتاق فرار بیرون بیاید و با کیک تولد سورپرایزش کنیم؛ ساعتى بعد طبقه پایین همان ساختمان دور یک میز نشسته بودیم و شخص متولد داشت با یک تکه مقوا کیک را برش میزد و دو ساعت بعد از آن، میز درازى را در یک کافه غصب کرده بودیم و چند نفر از بچهها داشتند چنان با هیجان منچ بازى مى کردند که انگار وسط کانتر استرایک چند نفره بودند.
تا پایان آن روز، آنقدر خندیده بودیم و توى سروکلۀ هم زده بودیم که در هنگام برگشت که باز تلاش مى کردم جملاتی که در کتاب مبحث سوم مقررات ملی ساختمان نوشته را بخوانم و بفهمم، فقط لبخند روى لبم بود؛ به نظرم آمد در طى این ماه، این اولین بارى است که لبخند مىزنم و فکر کردم که کاش آن دختر گریان هم الان خوشحال باشد.
از بعد آن روز، همچنان پیشآمدهایی برسرمان آوار شد اما حداقل باترى ام شارژ شده بود و با انرژى بیشترى توى دل وقایع رفتم. مىشود گفت این ماه براى من مثل خیار بود اما دقیقا برعکس؛ سروتهش شیرین بود و وسطش تلخ و یک جاهایى خیلى تلخ؛ از آن تلخهایى که وقتى مزهشان روی زبان مىآید، آدم چنان مورمورش مىشود که انگار تمام سلولهاى بدنش جیغ مىکشند.
اما مهم این است که من از وسط این وقایع هم زنده بیرون آمدم؛ زخمى شدم اما زنده ماندم و حتى مىشود گفت که قوىتر شدم. انگار چکیدهاى بود از اتقاقات ٦ ماه اخیر، و باید امتحانش را پس مىدادم و خب شاید بیست نشده باشم، اما قبول شدم.
امروز، حدود بیست روز از نوشتن متن بالا مىگذرد و من عین این ٢٠ روز، هربار چشمم به پاراگراف آخر مىافتاد به فکر فرو میرفتم، واقعا قبول شدم؟ کى گفته؟
و واقعیت امر این است که هنوز درگیر زخم هایش هستم؛ انگار که عفونت کرده باشند، هر روز یک بساط جدید. شاید هم من توقع زیادى دارم و باید زمان بیشترى بگذرد. اما مى ترسم زمان بگذرد و برود، اما نه براى من.
روز دوم فروردین سال 97، زانوی راستم به شکلی الکی، کاااملا الکی پیچید و مدت زیادی درگیرش بودم و هیچوقت هم به طور کامل خوب نشد، اما چند روز بود به طور عجیبی درد میکرد و مامان پیشنهاد داد که هرشب، کمی روغن سیاهدانه بر رویش استعمال کنم و میشود گفت که واقعا نتیجۀ در خور توجهی در پی داشت.
روغن سیاهدانه، بوی آزاردهندهای دارد، اما برای من نوستالژیک است و یاد بیبی میاندازدم. بیبی مادر پدربزرگ مادریام بود که وقتی من 5،6 ساله بودم، فوت کرد. از او چیز زیادی یادم نیست، فقط اینکه یکی از چشمانش، انحراف شدید به بیرون داشت، همیشه روی یک تشکچه مینشست و عصایش را به دیوار کنارش تکیه میداد، و همین بوی روغن سیاهدانه. فردای روزی که از دنیا رفت، در خانهاش در روستا مراسم گرفته بودند؛ تنها صحنهای که یادم میآید این است که مامان یک کاسه آبگوشت مرغ دستم داده بود و خواسته بود روی پلههای زیرزمین بنشینم و لای دست و پا نلولم.
چند سال بعد، خانه را خراب کردند و از آن زمینی برای 5 برادر باقی ماند که به سه قسمت تقسیمش کردند، دو قسمت را یکی از اقوام خرید و برای خودش خانۀ ییلاقی ساخت، و یک سوم دیگر که زمین کوچکی بود هم ماند برای پدربزرگ.
زمین سالها بلا استفاده مانده بود؛ پدربزرگ دلش میآمد بفروشدش، اما همه میگفتند با توجه به متراژش، اصلا نمیارزد که آدم برایش هزینه کند و چیزی بسازد. تا اینکه امسال دوباره دایی پیشنهاد ساختنش را داد و باز همه مخالفت کردند، اما او همچنان بر ایدهش پافشاری کرد و معتقد بود پدر بزرگ و مادربزرگ حالشان در روستا خیلی بهتر است، چون کودکی و نوجوانیشان در آنجا گذشته و برایشان حال و هوای دیگری دارد. متراژش هم مهم نیست، همینکه جایی باشد که گاهی نفسی بگیرند کافیست و خودش هم هزینههای پروژه و رفت و آمدهایش را تقبل میکند. این کار را هم کرد و 80 درصد پروژه پیش رفته بود که کرونا شایع شد.
راستش را بخواهید، وقتی خبر ساخته شدن خانه را شنیدم، حس خوبی پیدا نکردم، چون احتمالا رفت و آمد ما هم به آنجا بیشتر شود و خب. این چیزی نیست که من دوست داشته باشم.
مرگ مریم
من از کودکی عاشق روستایمان بودم، هم خود فضای روستا را دوست داشتم و هم اینکه معمولا جایی بود که همۀ فامیل دور هم جمع میشدند. با اینکه فقط یکی از داییهای مامان ساکن روستاست، اما عموها و عمۀ مامان و عموی بابا هم آنجا خانههای بزرگی دارند و خلاصه جا برای همه بود؛ ولی گردهماییها، معمولا در همان خانۀ کاهگلی دایی صورت میگرفت. آن خانه دو اتاق بزرگ روبروی هم دارد و در اینطور مواقع، راحت به دو بخش نه و مردانه تقسیم میشود که همه راحت باشند، اما بیشتر شبها، توی حیاط زیراندازی میانداختیم و همه دور هم، تخمه میشکستند و از خاطرات میگفتند.
حتی چند باری هم خودم بلیط گرفتم و با مامان و خاله و پسرها، راه افتادیم و به روستا رفتیم، چند روز پیش دایی ماندیم و برگشتیم و همان چندروز، به اندازۀ چند هفته به همهمان خوش گذشت.
اما از بعد
به غیر از آن، من از آن سفر کوچک چند روزه، چندتا عکس از مریم دارم که مادرش هربار من را میبیند سراغشان را میگیرد، ولی مامان و مادربزرگها، با توجه به شناختی که از او دارند، به اتفاق گفتند هرگز عکسها را به او ندهم، چون حالش را بدتر میکند، اما او هم دست بردار نیست و باعث میشود که نخواهم با او روبرو شوم.
چند وقت پیش، مامان ایدهای را مطرح کرد، که پدربزرگ و مادربزرگ، بعد از چند سال بروند و آنجا زندگی کنند تا حالشان بهتر شود، چون هوای روستا بیشتر بهشان میسازد و مشکلاتی که در اینجا دارند، کمرنگ میشود، فضا برای گشت و گذار هم بیشتر است و مجبور نیستند تمام روز را در یک آپارتمان قوطی کبریتی سر کنند.
البته هنوز این ایده را ها و داییها درمیان نگذاشته و فکر نمیکنم به خاطر بیماریهای پدربزرگ و مادربزرگ با این طرح موافقت شود، چون باید مرتب کسی مراقبشان باشد که فشارشان را چک کند و حواسش باشد که قرصهایشان را بخورند، اما خودشان آنقدر برای خانۀ روستا ذوق دارند که بعید نیست آنقدر اصرار کنند تا عملی شود.
به طور کلی احساسات متناقضی دربارۀ این اتفاق دارم، از جهتی، از ته دل آرزوی بهتر شدن حالشان را دارم و از جهتی.
شاید این قضیه باید جهت دیگری نداشته باشد، باید ناخوشیهای گذشته را پشت سر بگذارم و باز بشوم همان دخترکی که با یک چوب بلندتر از قد خودش، دنبال گوسفندها راه میافتاد.
ساالها پیش، به یک بازی آنلاین به اسم جنگ خانها یا خانوارز اعتیاد پیدا کرده بودم که نمیدانم هنوز هم هست یا نه، اما آن روزها اعتیادم به قدری شدید بود که حتی یکی از امتحانات آخر ترم دانشگاه را هم از دست دادم، چون با روز آزاد شدن قلعهها مصادف شده بود و صرف عملیات قلعهگیری هم حدود 5،6 ساعت طول میکشید، بنابراین نه تنها تمام شب را بیدار بودم، بلکه سر جلسۀ امتحان نرفتم و آن درس را هم حذف شدم.
در گروه یا آنطور که میگفتیم، قبیلۀ ما، افراد تباه زیادی بودند. یکی تعریف میکرد که به خاطر قلعهگیری، عروسی پسرخالهاش _که خیلی هم به هم نزدیک بودند_ را از دست داده، و دیگری گفت تا به حال دوبار به خاطر بازی از کارش اخراج شده. اما تباهتر از همۀ ما، آقایی بود که دوتا بچۀ از آب و گل درآمده داشت، و نصف قلعههای منطقه را گرفته بود، البته دلیل تباهیاش این نبود.
روند بازی به این شکل بود که کلا 36 مرحله داشت، و چند ماه وقت داشتی خودت را به این مرحله برسانی، و قلمرو و تجهیزات برای خودت بسازی و بعد از آن، بازی ریست میشد و همه برمیگشتند به جای اولشان. افرادی بودند که سالها بازی میکردند و گروه یا قبیلۀ خودشان را داشتند؛ معمولا با شروع راند جدید، همدیگر را پیدا میکردند و دوباره قبیله تشکیل میدادند. قبیلۀ ما، یک قبیلۀ متوسط بود که همه جور عضو داشت، قدیمی و کاربلد، تازه روی غلطک افتاده، یا حتی تازهکار و به قولی، راند اولی. آقایی که ذکرش رفت، رییس قبیلۀمان بود، اما ارادت خاصی به یک قبیلۀ دیگر (که اعضایش از قدیمیها بودند) داشت و آنهم نه ارادت معمولی، جوری پاچهخاریشان را میکرد که آدم شک میکرد وسط یک بازی است و به نظر میآمد این افراد در زندگی واقعی مافوقش بودند. حتی میشود گفت شدت پاچهخاریهایش از مناسبات اداری هم فراتر بود و انگار یک ارتباط ارباب-رعیتی واقعی بینشان بود.
یک روز آمد و از وزیر و ملکه (که من بودم) خواست که از قبیلۀ خودمان خارج شویم و بعد از دو روز، به آن قبیلۀ اربابها بپیوندیم و چند روزی آنجا بمانیم. در طی آن چند روز هم، نه تنها خودش تمام مدت در حال مدح و ثنای بزرگان قبیله بود، بلکه مدام به ما هم پیام میداد و مجبورمان میکرد که به آن افراد احترام بگذاریم و خلاصه رفتارش حسابی من را به فکر فرو برد و باعث شد بعد از آن راند، بازی را برای همیشه ترک کنم، چون خیال کردم که اگر اینکار را نکنم، ممکن است سرنوشتی شبیه او پیدا کنم.
شاید حدود 10 سال از این اتفاق میگذرد، اما امروز با مشاهدۀ رفتار یک شخصی، این قضیه برایم تداعی شد و فکر کردم چقدر در زندگی ممنون کسانی هستم که با رفتار ناشایستشان، چیزهایی که نمیخواهم باشم را نشانم دادند و باعث شدند برای همیشه آن مسیر نادرست را ترک کنم.
"Lyke-Wake Dirge"* شعری مذهبی به زبان انگلیسی قدیمی است که سفر روح از زمین به برزخ و اتفاقاتی که برایش میافتد را توصیف میکند، این شعر در سال 1686 توسط آقایJohn Aubrey مکتوب شد اما قدمتش به قبل از آن میرسد.
THIS ae nighte, this ae nighte,
— Every nighte and alle,
Fire and fleet and candle-lighte,
—And Christe receive thy saule.
When thou from hence away art past
To Whinny-muir thou com'st at last
If ever thou gavest hosen and shoon,
Sit thee down and put them on;
If hosen and shoon thou ne'er gav'st nane
The whinnes sall prick thee to the bare bane.
From Whinny-muir when thou may'st pass,
To Brig o' Dread thou com'st at last;
From Brig o' Dread when thou may'st pass,
To Purgatory fire thou com'st at last;
If ever thou gavest meat or drink,
The fire sall never make thee shrink;
If meat or drink thou ne'er gav'st nane,
The fire will burn thee to the bare bane;
This ae nighte, this ae nighte,
—Every nighte and alle,
Fire and fleet and candle-lighte,
—And Christe receive thy saule.
توضیحات بیشتر و ترجمۀ شعر به زبان انگلیسی مدرن در اینجا
*Lyke (انگلیسی قدیمی): جسد، کوتاه شدۀ lychgate
Wake: هوشیاری و تماشای روح قبل از دفن جسد
Dirge: سوگنامهای برای مردگان (آهنگ تشییع جنازه)
The Rains of Castamere اینجا
لمنت A Lyke Wake Dirge با صدای آقای Matt Berninger خوانندۀ گروه The National (که با آهنگ
دانلود در کانال تلگرام
در هرچیزی استثنایی وجود داره، مثل سطح اامی شیشه وقتی تمام پنجرههای یه فضا، روی یه دیوار باشن و فاصلهٔ اون دیوار تا دیوار روبرو بیش از ۴/۵ متر باشه.
منتها این فکر که با خودت بگی من تو فلان چیز استثنام، بهمان قانون شامل من نمیشه، گاهی وقتا نتیجهٔ مخرب داره و باعث میشه به اندازهٔ پنجرههای دیوارای دیگه تلاش نکنی برای جذب نور؛ گاهی وقتا هم به خودت میباوَرونی که بهرحال وظیفهت ایجاد نورگیری و تهویهس، تحت هر شرایطی، اونوقته که چه رو پنجتا دیوار تقسیم بشی چه رو یکی، اون کاری که به عهدهته رو به بهترین نحو انجام میدی.
از اتفاقات ترسناک اتاقم، یکی اینکه من پنجره را نمیبندم و شوفاژ را باز نمیکنم، اما میبینم پنجره بسته، و شوفاژ باز است.
البته ترس من از موجودات ماورا الطبیعه نیست، آایمر زودرس موجود ترسناکتری است.
درباره این سایت